اگـــه یـه روز رفتی یه جــــای دنیــــــا واسه خودت ماشین خریدی اونجــــــا یه چی بخر شبیه پیکـــــان بـــــــاشه صندلیاش مدل جـــــوانـــــان بـــــاشه وقتی کـــه پشت فـرمونش نشستی خواستی بفهمن کـه کجایی هستی اوّل کـــــــــار واســـــــــه جلو پنجـره یـــــه نعل اسب عــالی یـــــادت نـره یـــه وخ خیـــال نکن حــاجیت جـواده اون ورِ دنیـــــــا بد نظـــر زیـــــــــاده تسبـیـــحتــو بـــپـیـــچ دور شصـتـت مبــــایلـــتم در آر بگیـــر تـــو دستت رعـــــــــــــــایت حــق تقــــدم بـــده گــــــــازو بگیر به هچکی ام را نـــده بـا هر کی خواس جلـو بیفته لـج کن برو جلوش فرمــونـــو فوری کــج کـن یـه دفـه مثــل اسب وحشی رم کن روی تـمـــوم آدمــــــارو کــــم کـــن همیشه دوبلـه واستـا راهو سـد کن افسر اگــــــه نبــود چراغــــو رد کـن سبقتو هر جور کــه دلت خواس بگیر از چپ اگـــه مشکـله از راس بگـیــر تــــا می بیـنی را نمیرن جمـــــاعت لایی بکش بــــــرو بــا اند ســــرعت نذار کسی تـــــــورو معـــطـل کنــــه هیچکی نباید بـــا تــو کـل کــل کنه پشت چـراغ اگه جلوت واســــتـادن چراغ که سبز شد یــهو بــــوق بـزن تمـــوم آدمــــا بــــه جـــز تــــو خُـلن نمیـــدونن چـــــــراغ چـــــیه مُنگُـلن همه به جز تو دست و پــــا چُلُـفتن بـــــوق نـــزنی مـمـکـــنه را نیــفتن راستی کــمر بنـدتو هــیچوخ نبـند محل نده بـــه این چیــزای چـــــرنـد هر کی کمر بندشو بسته هــو کـن خودت فقـــط روی شکـم ولــــو کـن همینجوری که پشت رل نشـستی بذار هـمه خیــال کنن کــــه بستی گشنه شدی یه موقه پشت فرمون یــه چی بذار تــــو دهنت بلمبــــون دستــتو بیـــرون ببــــــر از پنجـــــره هر چقد آشغال داری شوت کن بره تخـمه اگـــه خوردی لُپاتـــــو پُف کن پوستشو تـا هر جا که میره تُف کن
بر اساس افســانه یونان زئوس، خدای خدایان، در نبرد با تایتانها پیروز شد و پس از وی ۱۱ خدای دیگر از فرزندان و نوادگان وی بر آسمانها و زمین خدایی کردند. در ادامه به ذکر و مختصر توضیحی در مورد هر کدام می پردازیم.
۱- زئوس Zeus
زئوس رئیس خدایان یونان، خدای آسمان و رعد و برق، کسی که دیگر خدایان از نسل او بودند. وی بخاطر رفتارهایی که با فرزندان و همسران خود داشته است نزد زنان بدنام است. در آثار هنری زئوس را به عنوان یک مرد ریشو و پیر به تصویر کشیده اند.
۲- هرا Hera
هرا ملکه خدایان و الهه ازدواج، همسر و خواهر زئوس بود! در اساطیر وی را زیباترین خدایان نامیده اند حتی زیباتر از افرودیت.
۳- افرودیت Aphrodite
الهه عشق و زیبایی. کبوتر، پرنده، سیب، زنبور عسل، قو نمادهای وی هستند. افرودیت بخاطر تمایلات شهوانی زیاد بخصوص به برادرش آرس، در اساطیر یونان شناخته شده است. کما اینکه نام یکی از داروهای مقوی جنسی از نام وی گرفته شده است (aphrodisiac).
4- پوسایدون Poseidon
پوسایدون خدای دریا، زلزله و اسب است. نیزه سه شاخه و گاو نر نمادهای وی می باشند.
۵- هرمس Hermes
هرمس خدای بازرگانی و تجارت، دزدی، سخنوری است. سمبل وی نیز عصای چاووش (عصایی با دو مار دور آن) است. همگان وی را با صندل های بالدار که به وی قدرت پرواز می داد می شناسند.
۶- آپولو Apollo
آپولو، جوانترین فرزند زئوس و برادر دوقلوی آرتمیس بود. او خدای آفتاب و زیبایی، شعر و موسیقی، نور است.
۷- دیونیسوس Dionysus
دیونیسوس به عنوان رب النوع شراب و باده شناخته می شود.
۸- آرتمیس Artemis
آرتمیس الهه ماه و شکار (تیراندازی) و بکارت است. او را به عنوان یک زن تا ابد جوان و زیبا که حافظ محیط وحش و زندگی طبیعی در مقابل زندگی شهری است می شناسند.
۹- Hephaestus
وی را خدای آتش و فلز کاری می دانند. Hephaestus فرزند زدوس و هرا (Hera) بود که فلج بدنیا آمد. پدر و مادر او را طرد کردند و از کوه المپ (محل زندگی خدایان) بیرون راندند. بعدها زمانی که وی به اقتداری رسید و توانست مرتبه خدایی خود را باز ستاند به کوه المپ برگشت.
۱۰- دیمیتر Demeter
دیمیتر الهه کشاورزی، حاصلخیزی و باروری زمین همچنین زندگی پس از مرگ است. یونیان باستان عطسه را به دیمیتر نسبت می دهند. همانند ایرانیان آنها نیز این باور خرافی را دارند که اگر در حین انجام کاری عطسه کردید، بهتر است دست از آن کار بکشید یا به عبارتی “صبر آمد” با این تفاوت که آنها اعتقاد دارند این جمله از طرف خداوند دیمیتر وحی می شود.
11- آرس Ares
آرس در میان خدایان به خدای دیوانه شهرت دارد. وی را خدای وحشیگری در جنگ می نامند. او اغلب با نیزه و زره و عقاب و یا جغد به تصویر کشیده میشود.
۱۲- آتنا Athena
آتنا یکی از محبوب ترین خدایان یونان بود. او را الهه عقل، عدالت و زیبایی می نامند. وی فرزند همسر اول زئوس بود.
خواست تا چاره ناچار کند دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره کار گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه از وحشت پر ولوله گشت
و ان شبان بیم زده، دل نگران شد پی بره نوزاد دوان
کبک در دامن خاری آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت در آن دامن دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون زشمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که ای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم آنچه تو میفرمیای
گفت: ما بنده درگاه توایم تا که هستیم هوا خواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست؟ جان به راه تو سپارم، جان چیست؟
دل چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی در دل خویش گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون از نیازست چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را بایدت از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیز پرست لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت
ارچه از عمر دل سیری نیست مرگ میآید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافتهای عمر دراز؟
پدرم از پدر خویش شنید که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار صد ره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت با من فرمود کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز؟ رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت : گر تو درین تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دیگران را چه گنه کاین ز شماست
زآسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود؟
پدر من که پس از سیصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر
تا به جایی که بر اوج افلاک آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافتهایم کز بلندی رخ بر تافتهایم
زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش از آن گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمانست چاره رنج تو زان آسانست
خیز و زین بیش ره چرخ مپوی طعمه خویش بر افلاک مجوی
آسمان جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
آشیان در پس باغی دارم وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ و را داد سرا گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت :خوانی که چنین الوانست لایق حضرت این مهمانست
میکنم شکر که درویش نیم خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بیاموزد از و مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند؟
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
گیج شد، بست دمی دیده خویش دلش از نفرت و بیزاری ریش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فرّ و آزادی و فتح و ظفرست نفس خرّم باد سحرست
دیده بگشود و به هر سو نگریست دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و برجست از جا گفت : کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی گند و مردار ترا ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
رفت و بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود نقطهای بود و سپس هیچ نبود
پرویز ناتل خانلری